Loading

بیاندیش

  فرهنگ مخربی در کلیسای امروز حاکم شده است که شاید بتوان این فرهنگ را «ضد خرد» نامید. بنظر می رسد کلیسا بیشتر از هر وقت، اعتماد و توکل خود را بر احساسات و اعمال نهاده است. هرگاه سخن از عقل، تفکر و روشن فکری در کلیسا می شود، ایمانداران احساس خطر کرده، ترجیح می دهند که پیرو احساسات گردند تا اینکه به عقل خود اعتماد کنند.

هرگاه صحبت از تعقل می شود، بی ایمانی، عدم اعتماد و توکل به دانش انسانی با آن مترادف گشته، آن را ضدیت با روح القدس می خوانند. تفکر را از خانه بیرون می کنیم که نکند که غرور شخصیت روحانی ما را تخریب نماید. پرسشی که برای من مطرح می شود این است که چرا باید دانش و دعا را از هم جدا کرد؟ چرا گمان می بریم روح القدس با دانش عداوت دارد؟ چرا خود را مشغول به دعا کردن و خواندن نمی کنیم؟

البته تفکر بدون خدا، بدون دعا، بدون اعتماد نیکو نیست اما فکری که در دعا غرق شده باشد و خود را بدستان نیکوی روح القدس بسپارد، وسیله و ظرفی مفید برای خدا جهت ساختن شخصیت روحانی، بنای ایمان و جلال خدا می شود. دانش می تواند رهایی بخش و مخرب باشد. کتاب مقدس از هر دو نتایج ما را مخبر می سازد.

(اول قرنتیان 8: 1) – (یوحنا 8: 32)

آیاتی که در این سری دروس راهنمای ما خواهند بود از عهد جدید و قدیم استخراج شده اند: (دوم تیموتاوس 2: 7) (امثال 2: 1- 6)

جاناتان ادواردز احساس و تفکر در انسان را انعکاسی از طبیعت خدا در ذات ثلیث او می داند و می گوید ریشه وجود این دو بعد در انسان را باید در خدا جستجو نمود. او می گوید پدری که از کسی مولود نگشته است، فهم کامل و تصویر بی نقصی از ابدیت در مورد خود دارد که آن پسر است و پسر و پدر هم  از ازل در شادی و رضایت کامل با هم قرار دارند که این روح القدس است. جاناتان ادواردز در ادامه می گوید که خدا به دو طریق در خود جلال می یابد، نخست با دانش و آگاهی کامل از خود که پیشتر گفتیم این فهم کامل از خود پسر است و دوم در شادی کاملی که در رابطه با خود دارد و جاناتان ادواردز این شادی را که شخص است، روح القدس می داند. بنابراین همانگونه که خدا در درون خود فهم و احساس دارد به همانگونه نیز انسان که موافق و شبیه او خلق شده است در این شباهت با خالق خود می باشد. ما نیز در فهم و احساسات موجودیت داریم. بنابراین زندگی در شباهت با خدا و اینکه خدا را جلال دهیم باید فکر و دل خود، تعقل و احساسات را بکار گیریم. تفکر و اندیشه واضح و قابل فهم چون سوخت برای دل و احساسات می ماند. با دانستن و اندیشیدن در مورد خدا و فهم ذات الهی این فرصت و موقعیت را برای دل و احساسات ایجاد می کند که در جلال خدا دخیل باشد. نخست باید کلام خدا را بفهمیم و تا در دانشی که از بالاست لذت ببریم. بیاد می آورید زمانی که هنوز با پدر از طریق مسیح وارد مشارکت نشده بودید و هنوز گناهاتان بخشیده نشده بود، هر وقت که کتاب مقدس را مطالعه می کردید، از آن لذت نمی بردید؟ دلیلش این بود چون آن را نمی فهمدید. اما پس از اینکه از نو مولود گشتید و روح خدا در شما نهاده شد، متون کتاب مقدس برای شما جان گرفت و معنی آن را درک کردید و در حقایق این کلام شادی کردید. شادی در راستی که کلام خدا او را عیسی مسیح می نامد، نیازمند شناخت راستی است.

مطالعه کتاب مقدس

البته مفهوم اندیشیدن گسترده است و هر آنچه که ما با ذهن خود می کنیم به نوعی در حیطه تفکر قرار می گیرد اما آنچه در این سری دروس مورد نظر ما است، مشخصا مربوط به مطالعه می شود. خدایی را که می پرستیم به روشهای گوناگون و طریق های مختلف خود را بر ما آشکار کرده است. انسان می تواند با نگاه کردن به طبیعت به کبریایی، جلال و شکوه و وجود او پی ببرد، اما برای شناخت بیشتر او، آشنا شدن با فکر و دل او باید به منبع دیگری که خود برای ما تعیین کرده است رجوع کنیم. این منبع چیزی نیست جزء کتاب مقدس. کتاب مقدسی که خدا خود را از طریق آن بر دنیا آشکار کرده است و خواننده با مطالعات واژه هایی که بر نویسندگان آن الهام شده است با خالق خود و نقشه نجات او و حقایق الهی آشنا می گردد. برای شناخت عمیق تر خدا و فهمیدن فرائض و از طریق او، شخص باید این کتاب را خوانده، مطالعه نماید. قرائت کلام در ایمان مسیحی به این معنی نیست که آن را با صدای خوش نوا بخوانیم و هر چقدر زیباتر آن را قرائت کنیم با اجر آسمانی بیشتری مبارک خواهیم شد. برای شناخت خدا باید کتاب مقدس را مطالعه کرد و در نوشته های آن اندیشید. سپس آنچه فکر ما بواسطه روح القدس درک می کند مورد ارزیابی قرار داده، در نهایت آن را پذیرفته، زندگی و اخلاقیات و روش زندگی خود را شکل می دهیم.

هر گاه نوشته ای را مطالعه می کنیم، زمانی که واژه هایی را کنار هم می بینیم متوجه پیغامی می شویم. این واژگان، جمله ها و پاراگرافها، همگی در طی انتقال اطلاعاتی، پیغامی و ایده ای به خواننده خود هستند. هدف ما از خواندن کتاب یافتن، فهم و درک و تحلیل این خبر و گزاره ای است که نویسنده قصد انتقال آن به خواننده اش را داشته است. بنابراین وظیفه ما به عنوان خواننده مجرب و آگاه این است که این گزاره و اطلاعات مکتوب را کشف و آن را تحلیل کنیم. صرف خواندن یک کتاب بدون تعقل و تفکر در باب موضوع آن فایده ای ندارد. مطالعه کتاب مقدس بدون تفکر و اندیشیدن در باب آیاتی که برای ما مکاشفه شده است فایده و ثوابی ندارد.

گاهی اوقات با ساختاری در نوشته جات روبرو می شویم که درک آن آسان است اما زمانی هم نوشته هایی را مطالعه میکنیم که دارای ساختار پیچیده تر، معانی عمیق تر و حتی حاوی واژگانی ناآشنا می باشند. خواننده پس از اینکه به چالشی نظیر این می رسد، یا دست از خواندن و مطالعه بر می دارد و یا اینکه نوشته پیچیده ای که در دست دارد او را وا می دارد که عمیق تر فکر کرده و سیر فکری خواننده را درک نماید. پس از اینکه معنای جمله ای را فهمیدیم و ارتباط آن را با فصل و در نهایت در راستای کل پیغام کتاب درک کردیم می توانیم صادقانه بگوییم که کتاب را مطالعه کرده ایم. در مطالعه کتاب مقدس نیز خواننده با چنین دشواری هایی روبرو خواهد شد. کتاب مقدس در حین سادگی که در ساختار خود در انتقال پیغام انجیل دارد، حاوی متون بسیار سنگین و عمیقی نیز است که نیازمند کوشش و جد و جهد خواننده در تفحس آن می باشد. باید چنان به خواندن توام با مطالعه و اندیشیدن عادت کنیم که جزئی از وجود ما گردد. این ریاضت و تلاش در پی طبیعی کردن روند مطالعه همراه با اندیشیدن مانند رانندگی می باشد. هرگاه برای اولین بار پشت فرمان ماشینی قرار می گیرید، اینکه باید کلاچ و گاز و ترمز را و چراغ راهنما را در هماهنگی کامل بکار گرفته و در حین حال متوجه ماشینها، عابرین پیاده و موانع اطراف خود باشیم، امری بنظر دشوار و خسته کننده که نیازمند انرژی بسیار می باشد می نماید اما پس از مدتی که این ریاضتها و دشواریها را تحمل کردیم، متوجه می گردیم که دیگر موقع رانندگی بدون اینکه متوجه باشیم تمام این کارها را بدون اینکه نگران باشیم و یا انرژی زیادی از ما خارج شود انجام می دهیم و حتی موقع رانندگی برخی می توانند با مسافرین صحبت کرده و یا گروهی هم در ماشین به خوردن و یا آرایش کردن خودشان مشغول می شوند. هرچند خواندن توام با مطالعه و اندیشیدن در نخست دشوار مینماید و یا شاید در وحله اول لذت بخش نباشد، اما پس از اینکه به این گونه مطالعه عادت کردیم و روند طبیعی کتاب خواندن ما گردید، آنگاه مانند رانندگی لذت بخش بوده، از مطالعه و تحلیل نوشته هایی که می خوانیم لذت خواهیم برد.

هدف اصلی در مطالعه یک کتاب و همینطور کتاب مقدس در این خصوص، این است که پیغام اصلی نویسنده را واژگانی که برای ما نوشته است دریابیم. قانون طلایی مطالعه این است: همانگونه که دوست دارید نویسندگان به شما کنند شما نیز بدیشان کنید.

اگر کژ فهمی خوانندگان و شنوندگان شما، باعث ناراحتی و عذاب شما می شود، همانگونه هم شما صادقانه در تلاش فهمیدن پیغام اصلی نویسنده باشید. یک ایماندار که خواننده صادق کتاب مقدس است نمی تواند برداشتهای شخصی خود را از کتاب مقدس داشته باشد و معانی را که خود مایل است و به مزاج وی شیرین می باشد، را بر کتاب مقدس تحمیل کند.  وظیفه ما استخراج حقایق و اطلاعاتی که خداوند برای ما در این کتاب نهاده است می باشد و نه گنجاندن ایده ها، تمایلات و نظرهای شخصی خود که از فکر اصلی نویسندگان کلام بدور بوده است.

آنچه که در مطالعه دقیق و صادقانه می توان اشاره کرد، عمومی کردن و کلی نگریستن به معانی نوشته ها می باشد. اگر مهمان شما پیش از آمدن به منزل شما، به شما در یک ایمیل گفت که او به پوست سیب حساسیت دارد، این بدان معنی نیست که او نمی تواند سیب بخورد و سیب را از روی میز برندارید. منظور او این است که او به «پوست» سیب حساسیت دارد و نه خود سیب. خواندن کتابی که عاری از جزئی نگری و دقیق بینی باشد، مطالعه کامل و صادقانه ای نخواهد بود.

 طرح پرسش

یکی از طریق مطالعه توام با اندیشیدن این است که در ذهن خود پرسش نماییم. ذهنی که پرسش گر نیست، طالب یادگیری نمی باشد. بله گاهی اوقات پرسشهایی که در ذهن ما مطرح می شود چالش بر انگیز است و زمانی برای برخی از این پرسشها پاسخی وجود دارد و زمانی هم هنگام جستجو برای پاسخ با غبار غلیظ راز و دیوار بزرگ محدودیت های انسانی خود روبرو می شویم. اما این موانع نباید ما را از این که ذهنی پرسشگر داشته باشیم باز دارد. بسیاری از اینکه با این چالشها روبرو نشوند، پرسشی هم مطرح نمی کنند و گمان می برند که ایمانی قوی و ساده دارند و این نوع ایمان تنها چیزی است که شخص نیاز دارد. کتاب مزامیر می گوید:

 «جایی که گاو نیست، آخور پاک است..» (امثال 14: 4)

 یادگیری و لذت در شناخت عمقهای خدا با پرسش کردن و طلب شناخت وی همراه می باشد. خداوند از ما می خواهد تا در شناخت و معرفت وی رشد کرده او را بهتر و بیشتر بشناسیم و این شناخت عمیق تر، لذت عمیق تر، مشارکت زیباتر و زندگی خداپسندانه تری را به ارمغان خواهد آورد. نویسنده رساله عبرانیان، مسیحیانی را که رساله او را می خوانند از اینکه مشتاق رشد در شناخت اعماق خدا نیستند توبیخ می کند و به آنها می گوید که می بایست در این معرفت پیش رفت.

«زیرا که هر چند با این طول زمان شما را می باید معلمان باشید، باز محتاجید که کسی اصول و مبادی الهامات خدا را به شما بیاموزد و محتاج شیر شدید نه غذای قوی، زیرا هر که شیرخواره باشد، در کلام عدالت ناآزموده است، چونکه طفل است. اما غذای قوی از آن بالغان است که حواس خود را به موجب عادت، ریاضت داده اند تا تمییز نیک و بد را بکنند» (عبرانیان 5: 12 -14)

البته انگیزه در پرسش از کلام خدا نیز چیزی است که نمی توان نادیده گرفت. هرگاه می گویم که باید از کلام خدا پرسش کرد، منظورم این است که در روحیه فروتنی و یادگیری و دانش باید چنین عملی را انجام داد. پرسشی باردار از بی ایمانی، شک و بی احترامی باشد، نه تنها سازنده نیست بکله می تواند مخرب نیز باشد. به عنوان مثال به داستان زکریا و مریم بنگرید. فرشته خداوند نوید تولد کودکی را به هر دوی ایشان می دهد و هر دو از فرشته خداوند پرسش میکنند. اما جبرئیل از پرسش زکریا خشنود نمی گردد زیرا که در بی ایمانی و شک با کلام خداوند برخورد می کند:

«زکریا به فرشته گفت: این را چگونه بدانم و حال آنکه من پیر هستم و زوجه ام دیرینه سال است؟ فرشته در جواب وی گفت: من جبرئیل هستم که در حضور خدا می ایستم و فرستاده شدم تا به تو سخن گویم و از این امور تو را مژده دهم. و الحال تا این امور واقع نگردد، گنگ  شده توان حرف زدن نخواهی داشت، زیرا سخنهای مرا که در وقت خود به وقوع خواهد پیوست، باور نکردی» (لوقا 1: 18- 20)

 اما به گفتگوی مریم و فرشته بنگرید:

«مریم به فرشته گفت: این چگونه می شود و حال آنکه مردی را نشناخته ام؟ فرشته در جواب وی گفت: روح القدس بر تو خواهد آمد و قوت حضرت اعلی بر تو سایه خواهد افکند، از آنجهت آن مولود مقدس، پسر خدا خوانده خواهد شد.» (لوقا 1: 34- 35)

البته مریم در فهم و درک آنچه که فرشته به او نوید داد، مشکل داشت اما این سرگشتگی را با طرح پرسشی از فرشته رفع نمود و زکریا در عوض در بی ایمانی با چنین گزارشی که فرشته به او داد برخورد نمود.

یکی از بخشهایی که جان پایپر در کتاب خود در حین نگاشتن این کتاب به عنوان متن جهت تمرین انتخاب کرده است (انجیل متی باب 7، آیات 7- 12) می باشد.

«سوال کنید که به شما داده خواهد شد، بطلبید که خواهید یافت، بکوبید که برای شما باز کرده خواهد شد. زیرا هر که سوال کند، یابد و کسی که بطلبد، دریافت کند و هر که بکوبد برای او گشاده خواهد شد. و کدام آدمی است از شما که پسرش نانی از او خواهد و سنگی بدو دهد؟ یا اگر ماهی خواهد ماری بدو بخشد؟ پس هرگاه شما شریر هستید، دادن بخشهای نیکو را به اولاد خود می دانید، چقدر زیاده پدر شما که در آسمان است چیزهای نیکو را به آنانی که از او سوال می کنند خواهد بخشید! لهذا آنچه خواهید که مردم به شما کنند، شما نیز بدیشان همچنان کنید، زیرا این است تورات و صحف انبیاء » (متی7: 7- 11)

او می گوید که حضور هر واژه در متن می توان به ما کمک کند تا معنای اصلی آیات را درک کنیم. او توجه خواننده را به واژه «لهذا» در آیه آخر جلب می کند و می گوید که آیا تاکنون متوجه شده اید که این واژه که به معنای «بنابراین» است ارتباط مستقیمی به آیات پیشین خود دارد؟ او می گوید آیاتی که پیش از این واژه در این متن آمده است، قدرت بخش آیه آخر می باشد. در واقع این متن به ما این را می گوید که برای اینکه به دیگران خدمت کنید و آنها را محبت نمایید، شما می توانید قدرت آن را و آنچه را که برای انجام این امر نیاز دارید از پدر آسمانی درخواست کرده، بدست آورید. به عنوان مثال اگر شاهد این باشیم که چند نفر در حال ربودن کیف پول شخصی هستند که از خیابان گذر می کند چه احساسی به ما دست خواهد داد؟ آیا اگر ما بجای این شخص بودیم، نمی خواستیم که رهگزاران به یاری ما بشتابند و ما را دست این دزدان رهایی دهند؟ البته می خواستیم! این را می دانیم که دخالت در این چنین وضعیت خطرناکی نه آسان و نه دلپذیر است. اینجاست که کتاب مقدس به ما می گوید که برای کمک به برادر و خواهر خود نیازمند حکمت، جرات و رحمت هستید؟ دلتان به رحم می آید ولی نمی دانید چگونه کمک کنید؟ یا اینکه می دانید و می خواهید اما جرات کمک کردن را و راندن دزدان را ندارید؟ و یا اینکه می دانید چگونه می توان به یاری این شخص شتابید و شهامت آن را نیز دارید اما دلتان برای او برحم نمی آید؟ کتاب مقدس به ما می آموزد که برای هر آنچه در این شرایطی نظیر این نیاز دارید به حضور خدا دعا کنید و او به شما خواهد بخشید. مطمئن باشید که اگر برای نکویی کردن از خدا حکمت

بطلبید او به شما بی حکمتی نخواهد داد و اجازه نمی دهد که شما گمراه گردید. اگر شهامت بطلبید او نخواهد گذاشت شما در بزدلی باقی بمانید. بنابراین توجه کنید که یک واژه چگونه معنای یک متن را روشن می کند و پرسش صحیح و بجا به ما کمک می کند که کلام خدا را و منظور نویسنده کلام را بدون اینکه نظرات شخصی خود را در آن دخالت داده، معنی آن را مخدوش کنیم بفهمیم.

توجه داشته باشید که چگونه منطق و تفکر تحلیل گرانه ما را به ما محبت رساند. تعمق در واژه «بنابراین» ما را واداشت تا این متن را در تمامیت آن و دو گزاره دعا کردن و درخواست از خدا همراه با محبت به دیگران را در کنار یکدیگر خوانده و ارتباط آن را جستجو کنیم. پس از اینکه منطق را بکار گرفتیم، به کمک روح القدس متوجه شدیم که کلام خدا با گفتن تمام صحبتهای خود از آیه(متی7: 7 تا 11)، قصد داشت تا ما را تشویق کند تا دیگران را محبت کنیم. منطق ما را به محبت رهنمود ساخت. اندیشیدن به ما کمک کردن تا در محبت استوار گردیم.

اکثر ما دارای چنین استعداد خدادای نیستیم که بدون پرسشهای بسیار به نتجه صحیح برسیم، و بیشتر ما نیاز داریم که متون را با دقت و پرسشهای بسیار تحلیل کنیم. پولس رسول به تیموتاوس می گوید: «در آنچه می گویم تفکر کن زیرا خداوند تو را در همه چیز فهم خواهد بخشید» (دوم تیموتاوس 2: 7) و امثال می فرماید: » اگر آن را (حکمت) مثل نقره می طلبیدی و مانند خزانه های مخفی جستجو می کردی، آنگاه ترس خداوند را می فهمیدی، و معرفت خدا را حاصل می نمودی. زیرا خداوند حکمت را می بخشد، و از دهان وی معرفت و فطانت صادر می شود» (امثال 2: 4- 6)

بت پرستی در اندیشیدن

از آن رو که این کتاب در باب اندیشیدن و منطق است، پرسشی که شایسته پاسخ دادن می باشد این است که جایگاه فکر و منطق در فرایند مسیحی شدن کجاست؟ آیا برای اینکه ایماندار باشیم باید فکر را کنار بگذاریم و یا اندیشه نقشی در این سفر روحانی دارد؟ رابطه روح القدس، اندیشه و ایمان چگونه بیان می گردد؟

اجازه بدهید گفتگوی این بخش را با صحبتهای عیسی مسیح با یهودیان آغاز کنیم.

«آنگاه فریسیان و صدوقیان نزد او آمده، از روی امتحان از وی می خواستند که آیتی از آسمان برای ایشان ظاهر سازد. ایشان را جواب داد که در وقت عصر می گویید هوا خوش خواهد بود زیرا آسمان سرخ است و صبگاهان می گویید امروز هوا بد خواهد شد زیرا که آسمان سرخ و گرفته است. ای ریاکاران می دانید صورت آسمان را تمییز دهید، اما علامات زمانها را نمی توانید! فرقه شریر زناکار، آیاتی می طلبند و آیاتی بدیشان عطا نخواهد شد جز آیات یونس نبی. پس ایشان را رها کرده، روانه شد.» (متی 16: 1-4)

 توجه کنید که عیسی مسیح چگونه از منطق استفاده می کند تا عدم تمایل ایشان در پذیرش او را ثابت کند.

–          وقت عصر آسمان سرخ است

–          آسمان سرخ در وقت عصر نشانه هوای خوش است

–          امروز هوا خوش خواهد بود

و بعد ادامه داده می گوید:

–          وقت صبح آسمان سرخ است

–          آسمان سرخ در وقت عصر نشانه هوای بد است

–          امروز هوا بد خواهد بود

عیسی مسیح در واقع به حضار می گوید که شما این قابلیت را دارید که در زندگی روزانه خود از منطق بهره بگیرید. و وقتی که می گوید که برای علامت زمانها و تشخیص اینکه او مسیح است این قابلیت را بکار نمی برید. منظور او از اینکه «نمی توانید» این نیست که آنها قادر به استفاده از منطق نیستند، بلکه عدم تمایل ایشان را بیان می کند. اما پرسشی که باید در اینجا مطرح گرده این است که چرا آنها این افراد نمی توانند و یا نمی خواهند که آیات زمانها را بفهمند. دلیل آن را مسیح در آیه چهار می گوید:

» فرقه شریر زناکار، آیتی می طلبند و آیتی بدیشان عطا نخواهد شد جز آیت یونس نبی. پس ایشان را رها کرده، روانه شد.»

عیسی مسیح خود را داماد معرفی می کند. او آمده بود تا عروس خود را، قوم اسرائیل را (به عنوان یک ملت) که برگزیده و جدا نموده شده برای او بود، بردارد. اما قوم اسرائیل او را به عنوان شوهر نمی پذیرد و او را رد می کنند. (لوقا14: 18- 20) آنها به این جهت زناکار بودند زیرا که طالب بودند تا شوهری دیگر اختیار کنند. یهودیان در این تلاش بودند که به اینگونه نمایش دهند که دلیل کافی برای این که او را به عنوان مسیح بپذیرند وجود ندارد و پذیرش عیسی به عنوان مسیح نیازمند دلایل قانع کننده می باشد، اما پاسخ عیسی به ایشان این بود که دلیل کافی وجود دارد، اما شما طالب پذیرش آن نیستید زیرا که زانی بوده، گرفتار روح زنا می باشید.

پولس رسول هم در این خصوص به ما می گوید که نحوه تفکر ما به خاطر گناه اشتباه است.

«در عقل خود تاریک هستند و از حیات خدا محروم، به سبب جهالتی که بجهت سخت دلی ایشان در ایشان است. » (افسسیان 4: 18)

 دلیل تاریکی ایشان در ذهن خود و دلیل جهالتشان این است که دلهای آنها سخت است. قلبهای خود محور ما باعث شده است که نتیجه گیریهای منطقی ما هم به گناه آلوده گردد.

» بلکه ذهن ایشان غلیظ شد زیرا که تا امروز همان نقاب در خواندن عهد عتیق باقی است و کشف نشده است، زیرا که فقط در مسیح باطل می گردد»  (دوم قرنتیان 3: 14)

و در( اول تیموتاوس 6: 5) می فرماید:

«در منازعات مردم فاسد العقل و مرتد از حق که می پندارند دینداری سود است. از چنین اشخاص اعراض نما»

و در( رومیان 1: 21 ) می گوید:

«زیرا هر چند خدا را شناختند، ولی او را چون خدا تمجید و شکر نکردند بلکه در خیالات خود باطل گردیده،  دل بی فهم ایشان تاریک گشت»

به عبارتی دیگر بی عدالتی، ناراستی و گناه، فکرهای ما را هم به هم ریخته و قدرت و قابلیت تفکر مقدسانه را از دست داده است. ناراستی را می شناسیم و اما دوست داریم که در ناراستی خود محورانه خود باقی بمانیم و راستی را که باعث جلال خداست را نادیده بی انگاریم.  (رومیان 1: 18) حقیقت را می بینیم اما داوطلبانه، بخاطر ذهنهای مردود ما، اندیشه آلوده به گناهنمان، از آن چشم پوشی می کنیم.

شاید پس از اینکه متوجه شدیم که اندیشه انسان بخاطر تباهی او آلوده گشته است، گمان بریم که تعقل و منطق در فرایند نجات نقشی ندارد اما با نگاه کردن نحوه مباحثه پولس رسول در ارائه انجیل خلاف این امر را ثابت می کند. لوقا در اعمال رسولان حداقل ده مرتبه به ما می گوید که پولس از قوت منطق خود در این خصوص بهره می گیرد. او حتی به کلیسای قرنتس گفت که تمایل دارد تا چند کلامی قابل فهم برای تعلیم دیگران بزبان بیاورد تا واژگانی که قابل فهم نیستند. او در ( افسسیان 3: 4) می گوید:

» از مطالعه آن می توانید ادراک (درک ) مرا در سر مسیح بفهمید»

تفکر، اندیشه و تعلق شاهراهی است که ما را به اسرار مسیح می رساند. بار دیگر به مقصود اصلی و پیغام این کتاب می رسیم. «در آنچه می گویم تفکر کن زیرا خداوند تو را در همه چیز فهم خواهد بخشید» (دوم تیموتاوس 2: 7)

باید هر دو گزاره این آیه را در نظر بگیریم و یکی را کم اهمیت تر و یا پر رنگ تر از دیگری ندانیم. نقش ما در تفکر و مطالعه و بخشی که خداوند در این سفر ما را یاری خواهد کرد، یعنی بخشیدن درک و فهم. اگر در این سری دروس توجه ما به گزاره اول جلب شده است به این معنی نیست که اهمیت گزاره دوم برای ما مطرح نیست. دلیل اینکه به تفکر و اندیشه مسیحی تاکید می کنیم این است که معمولا مسئولیتی که ما به عنوان مسیحیان متفکر و متعهد بر دوش داریم از یاد می بریم. مسیحی که بدون اندیشدن منتظر دریافت فهم و درک الهی است چیزی دریافت نخواهد کرد و آن کسی که بدون انتظار مدد و تنویر الهی به دانش خود تکیه می کند، بهره ای نخواهد یافت.

حتمی مثال زمین نیکو را بیاد می آورید.»… وقتی برزگری به جهت پاشیدن تخم بیرون شد و چون تخم می پاشید قدری در راه افتاد و مرغان آمده آن را خوردند و بعضی بر سنکلاخ جایی که خاک زیاد نداشت افتاده، بزودی سبز شد، چونکه زمین عمق نداشت. و چون آفتاب برآمد بسوخت و چون ریشه نداشت خشکید. و بعضی در میان خارها ریخته شد و خارها نمو کرده آن را خفه نمود. و برخی در زمین نیکو کاشته شده، بعضی صد و بعضی شصت و بعضی سی. هر که گوش شنوا دارد بشنود»  (متی 13: 3 -9)

و او در ادامه تفسیر این مثل به نکته جالبی اشاره میکند:»کسی که کلمه ملکوت را شنیده، آن را نفهمید، شریر می آید و آنچه در دل او کاشته شده است می رباید و آنچه در دل او کاشته شده است. » (متی 13: 19)

توجه و تمرکز عیسی مسیح بر فهمیدن کلام است. این گروهی که نجات را نیافتند، کسانی بودند که کلام را شنیدند اما آن را درک نکردند. عدم ادراک کلام مسیح باعث شد تا آنها حقیقت را در نیابند. او سپس در( متی 13: 23 )میفرماید:

«و آنکه در زمین نیکو کاشته شد، آن است که در زمین نیکو کاشته شد، آن است که کلام را شنیده، آن را می فهمد و بارآور شده، بعضی صد و بعضی شصت و بعضی سی ثمر می آورد»

اما آن گروهی که کلام را شنیدند و باور کردند کسانی هستند که آن را نیز فهمدیدند. ثمری که فهمدین کلام می آورد ایمان و نجات است. با اینکه فکرهای ما بخاطر گناه اولیه تباه گشته است، اما کلام خدا انتظار دارد تا ما از قوه اندیشه خود استفاده کرده، کلام را فهمیده، ایمان آوریم.

انجیل منطقی ، تنویر= (هویت) روحانی

اما اجازه بدهید بیشتر به این پرسش بیاندیشم که تفکر منطقی چگونه بوجود آورنده ایمان است؟ ارتباط ایمان و تفکر در چیست؟ چگونه است که فکرهای مخروب و متاثر از گناه ما که اینگونه تباه و فاسد گشته اند، این قابلیت را دارند که ایمان تولید کنند؟ ما عموما از قدرت اندیشه خود جهت توجیه علائق و تمایلهای خود بهره می گیریم، حال آنکه اندیشه ما بخاطر گناه تباه گشته است، چگونه می تواند ما را به رسیدن به حق هدایت سازد؟

کتاب مقدس در مورد ایمان صحبت می کند. ایمانی که نجات بخش است. ایمانی که ثمره دارد. ایمانی که زندگی ما را تغییر داده شخصیت مسیحی و سیرت عیسی را در ما شکل می دهد. ایمان یعنی دریافت چیزی، ایمان یعنی انجام کار و یا بودن شخص خاصی نیست بلکه دریافت و پذیرش چیزی. زمانی که می گویم ایمان نجات بخش منظور ما این نیست که ایمان ما را نجات می بخشد بلکه ایمان کاری را که برای نجات ما انجام شده است را می پذیرد.

 اکنون پرسشی که باید پاسخ داده شود این است که ایمان چه چیزی را دریافت می کند؟

» … به خداوند عیسی مسیح ایمان آور که تو و اهل خانه ات نجات خواهید یافت» (اعمال 16: 31)

» و اما به کسانی که او را قبول کردند تا قدرت داد تا فرزندان خدا گردند، یعنی به هر که به اسم او ایمان آورد»

 (یوحنا 1: 12)

پذیریشی که کتاب مقدس از آن صحبت می کند بخاطر برکات وی، فرار از جهنم، شرم گناه، مرض و فقر و درد نیست، بلکه پذیرش و دریافت مسیح به خاطر آن چیزی است که پولس رسول می فرماید:»…

آری، علاوه بر این، همه چیز را به خاطر امتیازی بسیار ارزنده تر، یعنی شناختن عیسی مسیح، خداوند خود زیان میدانم. در واقع، من به خاطر او همه چیز را از دست داده ام و همه چیز را هیچ شمردم تا به این وسیله مسیح را بدست آورم» (فیلیپیان 3: 8)

در ترجمه قدیمی عبارت » امتیازی بسیار ارزنده» به «فضیلت معرفت او» برگردانده شده است که شاید رساتر از ترجمه مژده برای عصر جدید باشد. آیا ما مسیح را به خاطر فضیلت معرفت وی می پذیریم و دریافت می کنیم و یا بخاطر برکات وی، آیا شخصیت و شکوه وجود او است که ما را به طرف وی کشانده است و یا اینکه آنچه او به ما می بخشد؟ به همین جهت است که باید از نو مولود گشته به فیض خدا و قوت روح او، وی را خداوند خوانیم.

«… هر که متکلم به روح خدا باشد، عیسی را اناتیما نمی گوید و احدی جز به روح القدس عیسی را خداوند نمی تواند گفت» (اول قرنتیان 12: 3)

اناتیما :(واژه کتاب مقدسی (عبری)

اکنون که معنای جامعه ای ایمان پیدا کردیم، باید پرسید که نقش تنویر اندیشه ما در کجای این فرایند قرار دارد؟

باید دید که ایمان بر پایه و اساس چه چیزی قرار دارد. ایمان نمی تواند بر روی یک سری حقایق خام  به تنهایی بنا گردد. حقایقی نظیر اینکه عیسی مسیح است و او زندگی کاملا مقدسی داشته و برای گناهان ما مصلوب گردید و غیره، زیرا که می دانیم که دیوها و شیاطین نیز بدین حقایق باور و ایمان دارند اما نجات را ندارند. بنابراین باید ایمان چیزی بیشتر از پذیرش این حقایق باشد، پذیرش عیسی مسیح برای فضیلت دانش وی. اندیشه و قوه تعقل ما این حقایق را دیده آنها را می پذیرد اما آن چیزی که باید بدین اضافه گردد دیدن جلال شخصیت مسیح و پذیرش او به عنوان خداوند نجات دهنده ما می باشد.

 متنی را که برای این بخش باید بررسی کرد از قرار زیر است:

» که در ایشان خدای این جهان فهم های بی ایمانشان را کور گردانیده است که مبادا تجلی بشارت جلال مسیح که صورت خداست، ایشان را روشن سازد. زیرا به خویشتن موعظه نمی کنیم بلکه به مسیح عیسی خداوند، اما به خویشتن که غلام شما هستیم بخاطر عیسی. زیرا خدایی که گفت تا نور از ظلمت درخشید، همان است که در دلهای ما درخشید تا نور معرفت جلال خدا در چهره عیسی مسیح از ما بدرخشد.» (دوم قرنتیان 4: 4 -6)

در زیر ما به عناصری که به فهم و درک همکاری درک و اندیشه انسانی در فهم انجیل و تنویر روحانی که به روح خدا به ایماندار داده می شود می پردازد، نگاهی خواهیم داشت.

1)      جلال مسیح در انجیل او دیده می شود.

آیه چهار می فرماید: بشارت جلال مسیح که صورت خدا است. این آن چیزی است که ایمان نجات بخش باید بپذیرد. اندیشه انسانی، به روح خدا منور گشته تا جلال مسیح را در انجیل او مشاهده کند و این بینش روحانی/ فکری، ایمان نجات بخش را تشکیل می دهد که شخص را نجات خواهد بخشید. جلال مسیح از حقایق انجیل و وقایع تاریخی پیرامون شخصیت وی قابل تفکیک و جدا کردن نمی باشد. باید جلال مسیح را در آنها مشاهده نمود. جلال مسیح یک تجربه عرفانی منفک از اندیشه و فکر ما نیست. بنابراین اگر به انجیل میسح تفکر نکنیم، جلال او را هم نخواهیم دید.

 2)     جلال مسیح فی الواقع در انجیل است وگرنه پولس نمی گفت که : خدای این جهان فهم های بی ایمانشان را کور گردانیده است که مبادا تجلی بشارت جلال مسیح که صورت خداست، ایشان را روشن سازد.

3)    آیه 5 به ما میگوید که این جلال در عناصر انجیل دیده می شود و این یک تجربه عرفانی و رویایی که شخص در حریم شخصی خودش به صورت انفرادی و منفک از حقایق ملموس تجربه کند. بلکه این حقایقی است که همگان آن را دیده و تنها بوقت روح خدا جلال مسیح را در آنها خواهیم دید. پولس رسول از عقل و اندیشه خود بهره می جوید تا به عیسی مسیح موعظه نماید. و ما نیز در مقابل از اندیشه خود کمک گرفته حقیقتی را که می شنویم و درک کرده آن را می پذیریم.

4)     بنای قاطع و نهایی ایمان نجات بخش، بینش روحانی پس از دریافت حقیقت انجیل است.

با کمک روح القدس تنویر روحانی به ما بخشیده می شود این تنویر روحانی، تنویر فکر بخشیده و آنچه را که به عنوان حقیقت انجیل فهمیده ایم را پذیرفته و جلال مسیح را در این حقایق مشاهده می کنیم و این نیازمند یاری الهی است. آن موقع است که فکر کردن ما حقیقت را مخدوش نکرده و صلیب را حماقت نخوانده و قوت خدا و جلال مسیح غیرقابل انکار و غیرقابل مقاومت می نماید.

 5)     ایمان نجات بخش منطقی است.

با در نظر داشتن تنویر روحانی در پس زمینه که دلیل اصلی نجات ما است و بدون آن شخص هرگز به درک حقیقت نایل نخواهد شد، باید بیاد داشته باشیم که انجیلی که به دان باور می کنیم، منطقی و بر حقیقت بنا شده است و این یک تجربه عرفانی و سری که مختص یک شخص بصورت انفرادی باشد نیست.

6)     تنها طریق بسوی روحانیت و خدا است.

7)      محبت کردن خدا با اندیشه

فریسی از عیسی اینگونه می پرسد:

» ای استاد کدام حکم در شریعت بزرگتر است؟ عیسی وی را گفت: اینک خداوند خدای خود را به همه دل و تمامی نفس و تمامی فکر خود محبت نما. این است حکم اول و اعظم.» (متی 22: 36- 38)

از مطالعه این آیه اینکه محبت کردن خدا بزرگترین و پر اهمیت ترین شریعت است، بر کسی پنهان نیست. اما آنچه قابل تاکید می باشد این است که مسیح می گوید محبت کردن خدا تنها محدود به دل و نفس ما نمی گردد بلکه باید خدا را با فکر خود نیز محبت نماییم.

اما اینکه خدا را با تمام فکر خود محبت نماییم به چه معنی است؟ محبت خدا با تمام فکر به این معنی است که اندیشه خود بطریقی جهت دهیم که در هر کاری که می کنیم ارزش مسیح و جلال او طالب باشیم و شکوه وی را نمایان سازیم. یعنی اینکه محبت خدا در نحوه استفاده از فکر ما باید دیده شود. و استفاده از اندیشه ما باید در تمامیت آن باشد. توجه داشتید که عیسی مسیح از واژه، «به همه فکر» استفاده می کند که نشان دهنده این است که تمامیت قابلیت و توانایی اندیشه ما باید در جهت محبت کردن خدا استفاده شود. البته بیاد داشته باشید که محبت کردن خدا تنها به معنی تفکر و اندیشدن دقیق و بدون خطا نیست، زیرا که شیطاین هم در مورد حقیقت آگاهی دارند، اما صرف فهمیدن و دانست حقایق به معنی این نیست که خدا را محبت می کنیم، بلکه اندیشیدن باید بیداری را در ما بوجود بیاورد که نتیجه اندیشیدن در مورد حقایق الهی و انجیل است.

اگر پرسش نمایید که نفس، دل و فکر چه هستند باید پاسخ دهم که با وجود اینکه از هم متمایز و منفک می باشند در هم تنیده نیز هستند.  به واژه فکر که جای دیگر در اناجیل بکار رفته شده است دقت کنید:»… مادر او تمامی این امور را در خاطر خود نگاه می داشت» (لوقا 2: 51)

برای واژه «خاطر»برگردان دیگری که انتخاب شده است «دل» می باشد. یا پولس رسول می فرماید:

» به روح ذهن خود تازه شوید» (افسسیان 4: 23)

بنابراین نفس به جان ما که تمامی وجود و زندگی انسانی ما اشاره دارد، دل به احساسات ما که البته عاری از تفکر نیست می پردازد و اندیشه به بعدی اشاره می کند که ما خود را وقف تفکر می کنیم.

نکته ای که شاید شایسته توجه است، ترتیبی است که در آیه متی قرار داده شده است. پیش از هر چیز به دل اشاره شده است. محبت به خدا با دل و احساسات محرک فکر و نفس شخص است. اگر خدا را با تمامی دل دوست داشته باشید، ساختار زندگیت و اندیشه های تو در جهتی خواهد بود که خدا را جلال می دهد. البته باید به این نکته نیز توجه داشت که محبت به خدا یک تصمیم آنی نیست. شما نمی توانید به یکباره تصمیم بگیرید که موسیقی کلاسیک را دوست داشته باشید و یا از ورزش بوکس لذت ببرید. باید موسیقی کلاسیک و یا ورزش بوکس برای شما جذاب و لذت بخش باشد تا شما به آن عکس العمل مثبت نشان دهید. در محبت کردن به خدا نیز باید چیزی در درون شما اتفاق بیافتاد تا خدا را محبت کرده از حضور و وجود او لذت ببرید. باید زیبایی، جلال، شکوه و قدوسیت خدا برای شما جذاب باشد تا دل شما دگرگون شده، در درون شما آشوبی بوجود آمده، قلب شما برای خدا بتپد. آنگاه دلی که پر از محبت، لذت و تمطع برای خدا است، نفس ما را، یعنی نوع زندگی ما و تفکر و اندیشه ما را هم دگرگون ساخته، خدا محور می گرداند.

عیسی مسیح هم در انتقاد از فریسیان به همین مطلب اشاره می کند و می گوید:»در جواب ایشان گفت: نیکو اخبار نمود اشعیا درباره شما ای ریاکاران، چنانکه مکتوب است. این قوم به لبهای خود مرا حرمت می دارند لیکن دلشان از من دور است. پس مرا عبث عبادت می نمایند زیرا که رسوم انسانی را به جای فرایض تعلیم می دهند» (مرقس 7: 6- 7)

محبت خدا با تمام نفس و فکر، بدون اینکه دل در این محبت کردن شریک باشد، تنها مراسم مذهبی و دیانت ظاهری را نمایان می سازد. بنابراین باید دل محرک و آغاز کننده این محبت گردد. دل مرکز پرستش است و باید محبت خدا در دلهای ما در وحله اول قرار گیرد و سپس تاثیر آن بر زندگی ما نیز دیده شده، محبت در ابعاد مختلف انعکاس خواهد یافت.

اما اجازه بدهید ارتباط شناخت خدا و محبت خدا را فراموش نکنیم. ما نمی توانیم خدا را دوست داشته باشیم اگر نخست او را نشناسیم. نمی توان خدا را با محبت بدون دلیل حرمت داشت. باید او را شناخت و این شناخت عشق را در قلوب ما ایجاد می کند. این شناخت، دانشی انسانی و فلسفی در مورد خدا نیست بلکه حقایقی که روح خدا بر ما آشکار کرده و پرده حماقت و نابینایی را از چشمان ما کنار زده و با چشمان دل و فکر او را شناخته عاشق زیبایی و شکوه او گردیم.

دانشی که در مورد آن صحبت می کنیم منفک و جدا از عیسی مسیح قابل دسترس نخواهد بود. شناخت عیسی شناخت خدا است و محبت عیسی در واقع محبت خدا می باشد. زیرا خدا خود را در عیسی مسیح بصورت کامل آشکار کرده است. برای شناخت خدا باید نخست به سوی عیسی برویم.

 (یوحنا 14: 9)

 (یوحنا5: 42- 43)

(لوقا 10: 16)

اکنون بخشی که مایل هستم به آن بپردازم، موضع گیری پست مدرنیزم  و نسبیت گرایی است که می گویند حقیقت نسبی است. این گونه طرز تفکر در جامعه غرب بسیار باب است و در کمال ناباوری چنین تفکری نیز در قالب و لباسهای دیگری هم در جامعه ایرانی نیز دیده می شود. ایرانی های را هم دیده ام که با چنین طرز تفکری خود را احاطه کرده اند. اگر حقیقت مطلقی، چیزی برای شناخت وجود نداشته باشد، آن چیزی را که در مورد شناخت خدا و در نتیجه محبت خدا امکان پذیر نخواهد بود.

چالش نسبیت گرایی

پیش فرض لازم آن چیزی که تا به حال گفته شده است این است که خدا قابل شناخت است و خود را از طریق پسر خود، عیسی مسیح بر ما آشکار کرده است. «زیرا که از حال در آینده بطور معما می بینیم، لکن آن وقت روبرو، الان جزئی معرفتی دارم، لکن آن وقت خواهم شناخت، چنانکه نیز شناخته شده ام» (اول قرنتیان 13: 12)

«عیسی بدو گفت: ای فیلپس در این مدت با شما بوده ام، آیا مرا نشناخته ای؟ کسی که مرا دید، پدر را دیده است. پس چگونه تو می گویی که پدر را به ما نشان ده؟» (یوحنا 14: 9)

همیشه گروهی از مردم وجود دارند که معتقد هستند که حقیقت عینی خارج از شخص وجود ندارد که بتوان آن را مطلق دانست.  ایشان می گویند که تفکرها و اندیشه های ما را به طرف حقیقت مطلقی که وجود دارد رهنمود نمی سازد بلکه انعکاس تمایلات و احساسات درونی ما می باشد. بنابراین محصول اندیشه های ما حقیقت عینی و مطلق که در جهان برای همه یک معنی را بدهد نمی باشد. اینگونه تفکر را نسبیت گرایی می نامیم.

خداوند وجود دارد و خودش را از طرقهایی که می توانیم او را بشناسیم بر ما آشکار کرده است. دنیا از وجود او سخن می گوید و خودش را از طریق پسرش، عیسی مسیح و کتاب مقدس بر ما آشکار ساخته است و ما قادر هستیم در مورد او حقایقی را از منابعی که در اختیار ما گذارده است بشناسیم. او خدای تغییرناپذیر و حقیقت مطلق است و از او دنیا و ما معنا یافته و هویت و مقصود خود را درمیابیم. اما نسبیت گرایی با این مطلب مخالف است و با حقیقت مطلق و قابل شناخت مخالفت می کند. که البته این عبارت که حقیقت مطلقی نیست با خود در تناقض است، زیرا که این عبارت در تلاش اعلام حقیقتی به عنوان اصل غیرقابل تغییر و مطلق است در حالی که اگر این جمله را هم با همین قیاس و اصل بسنجیم، در اینصورت اینکه هیچ حقیقتی مطلق نیست نیز نسبی است. در حقیقت این عبارت معنی نخواهد داشت.

 البته نوعی از حقیقت است که شاید بتوان گفت که نسبی است. به عنوان مثال بلندی قد یک شخص، سرعت یک خودرو و سن یک انسان، تماما در قیاس با عناصر گوناگون ارزشهای متفاوتی می یابد. بلندی شخص بستگی به قیاسی دارد که بدان ارتفاع شخص را می سنجیم و یا سرعت یک خودرو بستگی به قیاسی دارد که با آن تندی سرعتش سنجیده می گردد. اما با این وجود، دو نفر با دو قیاس و استاندارد گوناگون پس از اینکه متوجه وجود قیاسهای گوناگون در فهم حقیقت، با یکدیگر هم عقیده خواهند شد یا قیاسی را که بدان ارتفاع، سرعت و سن سنجیده می شود را یکسان انتخاب می کنند. در این خصوص این نوع برداشت و فهم از حقیقت نسبی نیست.

اما وقتی از نسبی گرایی صحبت می کنیم به مطالبی که این افراد معترف می کنند اشاره می کنیم.

–          حقیقت عینی وجود ندارد و استانداردی وجود ندارد که بدان حقیقت سنجیده و قیاس شود، بنابراین عبارت و جمله را نمی توان درست و یا نادرست خواند.

–          ممکن است استانداردی باشد اما به آن دسترسی نداریم.

–          استاندارد مطلقی وجود ندارد اما کسی نمی داند آن چیست بنابراین به عنوان قیاس جهانی مورد استفاده قرار نمی گیرد.

–          ممکن است استانداردها و قیاسهای خارجی و عینی وجود داشته باشد، اما من به آنها توجه ای ندارم و خود استانداردها و محکهای خودم را خلق می کنم و بر اساس آن زندگی ام را جهت خواهم داد.

 اگر مثالهای فوق را با مفاهیمی که گفتیم بیان کنیم، احمقانه بنظر خواهد رسید. اما وقتی در مورد مسائل دیگری صحبت می کنیم این مفاهیم کاربردی دیگر پیدا می کند. به عنوان مثال فرض کنید دو نفر در مورد رابطه جنسی بین دو مرد صحبت می کنند. این دو شخص با هم موافق نیستند. یکی به کتاب مقدس استناد می کند و آن را رد و دیگری از همان کتاب استفاده کرده آن را جایز می داند. این تفاوت دیدگاه، هرچند هر دو به یک مرجع استناد می کنند نسبی گرایی نیست، نسبی گرایی زمانی است که شخص سومی اینچنین نظر دهد که، اینکه بگوییم رابطه جنسی بین دو مرد جایز و یا خطا است دو عبارت نادرست است. رابطه جنسی بین دو مرد ممکن است برای تو، مطابق با استانداردهای شخصی خودت نادرست و یا درست باشد. آنچه برای تو درست است ممکن است برای من نادرست و بالعکس باشد. هیچ عمل، عبارت و یا نظر درست و یا نادرستی وجود ندارد. این نوع طرز تفکر اسانس و جوهر نسبی گرایی است. هر کسی برای خود استانداردی را اختیار می کند، گروهی کتاب مقدس را، برخی قرآن و دیگری گفته های کنفسیوس را. اینها همگونهایی هستند که بر اساس الویتها و تقدمهای شخصی تعیین شده و بر اساس آن اعمال، نظرها و ایده ها سنجیده، در نتیجه خوب، بد، جایز، خطا، زشت و یا زیبا ارزیبای می گردند.

 اجازه بدهید به بخشی نگاه کنیم که عیسی مسیح با گروهی که به همین شکل نسبی گرا هستند برخورد می کند.  «و چون به هیکل در آمده، تعلیم می داد، روسای کهنه و مشایخ قوم نزد او آمده و گفتند: به چه قدرت این اعمال را می نمایی و کیست که این قدرت را به تو داده است؟ عیسی در جواب ایشان گفت: من نیز از شما سخنی می پرسم. اگر آن را به من گویید، من هم به شما گویم که این اعمال را به چه قدرت می نمایم: تعمید یحیی از کجا بود؟ از آسمان یا از انسان؟ ایشان با خود تفکر کرده، گفتند که اگر گوییم از آسمان بود، هر آینه گوید پس چرا به وی ایمان نیاوردید. و اگر گوییم از انسان بود، از مردم می ترسیم زیرا همه یحی را نبی می دانند. پس در جواب عیسی گفتند: نمی دانیم. بدیشان گفت: من هم شما را نمی گویم که به چه قدرت این کارها را می کنم.» (متی 21: 23- 27)

آنها از اینکه یک حقیقت را بیان کنند اجتناب کرده، پاسخ قاطعی ندادند. فکر فاسد و تباه شده بخاطر گناه اینگونه عمل می کند. آیا می توان گفت که آنها قادر به بررسی و تحلیل موضوع نبودند؟ البته بودند، فکر آنها بخوبی عمل می کرد و قابلیت درک و بررسی و نتیجه گیری را داشتند، اما این قوه اندیشه در اختیار گناه و در بند آن قرار گرفته بود و در صدد بودند تا نتیجه ای را بگیرند که بنفع آنها باشد. آنها با تفکر منطقی به این نتیجه می رسند که اگر حقیقت را بگویند در دام افتاده باید پاسخگوی اعمال خود باشند به همین جهت با اینکه منطق به آنها حقیقت را نشان می دهد، زیرکانه از آن فرار کرده به دروغ متوسل می شوند. حقیقت مطرح نیست و اهمیتی ندارد، استاندارد خودشان خواهند بود و آن گونه باور خواهند کرد که به نفع شان بوده و مایل باشند.

عیسی مسیح هم پاسخ قاطعی در این خصوص دارد. او به این افراد به نوعی می گوید که دیگر به این مباحثه ادامه نخواهم داد. این گفتگو به جایی نمی رسد و ارزش ادامه دادن ندارد چون شما طالب فهمیدن حقیقت نیستند بلکه نفع خود را طالب می باشید. هیچ یک از ما با نسبی گرایی در مواقعی که به نفع ما نباشد سازگاری نداریم، حتی کسانی که طرفداران پر و پا قرص آن هستند. اگر کسی به حق ما تجاوز کند و ما هم معتقد به نسبی گرایی باشیم، آیا این توجیه را از طرف مخالف خواهیم پذیرفت که : این بنظر تو نادرست است و از نظر من درست می باشد؟ هرگز! او را به دادگاه خواهیم برد و مطمئناً قوانین دادگاه و قانون اساسی را در این خصوص درست و صحیح خواهیم دانست.

نسبی گرایی خیانت است

نسبی گرایی طغیان و شورش علیه خدای می باشد که حقیقت عینی است. خدا حقیقت مطلق است و او است که همگون همه چیز است و همه چیز بواسطه و بخاطر او است که معنی و مفهوم پیدا می کند. او حقیقت و استاندارد مطلق است که با قیاس با آن اخلاقیات معنی پیدا می کند و کارها، افکار و عقاید ارزش خوب و یا بد پیدا می کند. وجود او که معیار مطلق است اصول اخلاقی را برای ما تعیین کرده ما را متعهد به زندگی نیکو می سازد. حال اگر در برابر حقیقت مطلق، همگون (همسان) بدون  تغییر بایستیم و آن را رد کنیم، در واقع بر علیه خدا غیام کرده بر او شوریدیم. نسبی گرایی در واقع چندان تفاوتی با بی خدایی ندارد، نسبی گرایی به معنی رد خدا، مردود شمردن وی به عنوان مولف و منشاء مفهوم، مقصود و حیات است.

اگر (یعقوب 2: 10- 11) را بخوانیم متوجه می شویم حقیقتی می شویم:

«زیرا هر که تمام شریعت را نگاه دارد و در یک جزو بلغزد، ملزم همه می باشد. زیرا او که گفت: زنا مکن، نیز گفت: قتل مکن. پس هر چند زنا نکنی، اگر قتل کردی، از شریعت تجاوز می کنی.»

یعقوب قصد دارد تا رابطه ما با خدا را در چارچوب قانون تشریح کند. تجاوز از یک قانون به معنای رد خدا، خدایی که شریعت را بخشیده، مخالفت با قانون گذار و جایگزین کردن قانون انسانی و تمایلات شخصی به جای قوانین خدایی است که او حاکم مطلق، پادشاه بدون تغییر است. بنابراین نسبی گرایی شورش و مخالفت در برابر قانون الهی است و نتیجتأ مخالفت با قانون گذار، خدا، می باشد. این بدان معنی است که به خدا بگوییم، من قانون مطلق تو را رد می کنم و نمی پذیرم که خواست تو مطلق بوده و من خود را مسئول اجرای آن ندانسته، خودم قوانین زندگی ام را تعیین خواهم کرد.

نسبی گرایی مروج دورویی است.

اینکه نسبی گرایی را حقیقت بنامیم اشتباه است و کسی نیز نمی تواند چنین ادعایی کند زیرا صرف همین ادعا اگر قرار باشد این گزاره را بصورت یکنواخت و یکدست برای همه چیز استفاده کنیم، بنابراین اینکه حقیقت نسبی است خود یک عبارت نسبی بوده، نمی تواند حقیقت مطلق باشد. بنابراین با خود در تضاد است. و همه ما می دانیم که حتی کسانی که معترف و باورمند به چنین اعتقادی هستند، در بعد کاربردی زندگی خودشان نیز هرگز بصورت یکدست و یکنواخت این عبارت و باور را در همه ابعاد زندگی خود بکار نمی گیرند. (در تجارت، در زندگی شخصی …) بنابراین بصورت خودکار یک دورویی و دوگونگی را در زندگی شخص بوجود می آورد که چهرههای گوناگونی دارد.

مشکلاتی که این دیدگاه در درون خود دارد این است که با این وجود که از قانون ضدتناقض و عکس العمل برای توضیح دیدگاه خود بهره می جویند، خود متوجه نیستند که در حال استفاده از قوانینی هستند که نمی توان آنها را نسبی دانست. آنها عبارت و مفهومی را مطرح می کنند با این امید و انتظار که تاثیراتی را بجای بگذارد، ایشان افکار ذهنشان را بدون دلیل و امید تاثیر گذاری بیان نمی کنند. و اگر شخصی این کاستی را در جهانبینی خود ببیند و باز به آن تاکید نماید، متهم به دورویی گشته، غیراخلاقی عمل می کند.

آنچه مایه تاسف می باشد این است که چنین جهانبینی خدشه دار و متناقضی در مدارس تعلیم داده شده و دل گناهکار و تباه انسان در پذیرش پروانه ای آکادمیک برای ارضای شهوات جسمانی خود لحظه ای را به بطالت نمی گذراند. همانطور که پیشتر گفتیم، حتی سرسخترین و معتقدترین افراد به این جهانبینی، این قانون را بصورت یکنواخت در زندگی شخصی خود بکار نمی گیرند. هرگاه نفع شخصی آنها نادیده گرفته شود و یا به حقوق آنها تجاوز شود و یا هر وقت در مکالمات خود، شنوندگان سخنان آنها را بنوع دیگری بفهمند و اگر زوج آنها با کسی همبستر گردد و سپس با استفاده از قانون نسبی گرایی زنای خود را توجیه کند، به هم ریخته، آشفته می گردند. این دیدگاه و جهانبینی در دل خود دو رویی را ترویج می کند.

نسبی گرایی با پوشش فروتن نمایانه، مظهر غرور است.

یکی از ترفندهایی که شیطان از طریق این جهان بینی باز می کند ظاهر فروتن نمایانه است. در گفتگوهایی که با دوستانی که نسبی گرا هستند شنیده ام که می گویند ما آنقدر پایین و ناچیز هستیم که قادر نیستیم حقیقت را (اگر هم باشد) بشناسیم. و با ارائه چنین دیدگاه فروتن نمایانه ای بلافاصله چنین نتیجه می گیرند که به جهت عدم وجود حقیقت مطلق (چه به جهت نبود آن و یا عدم توانایی انسان جهت شناخت و تصدیقش) خود همگون و محک زندگیم گشته، خود اقدام به ارزیابی اعمال، افکار و دنیای اطراف خود گشته، مفهوم زندگی را خود به تالیف می نمایم. گزاره اول این نشانوند (استدلال) در نگاه نخست، بنظر بسیار فروتنانه می رسد، و شخص در کمال افتادگی و تواضح ناتوانی خود را در تشخیص و تصدیق حقیقت اعتراف می کند و حال آنکه در زیر این عبای فروتنی، غرور، گستاخی و خودمختاری پنهان گشته است. پروانه ای جهت اعمال امیال انسانی و پیروی از افکار دنیوی و اعلام خودمختاری فردی. درست مانند این است که خادم و غلامی بگوید من آنقدرنادون و ناچیز هستم که قابلیت و قدرت تشخیص این را ندارم که ارباب و صاحبت خود را بشناسم. چنین ادعای فروتنانه نمایی مظهر بی بندوباری و گستاخی است که دنبال فرصتی می گردد تا خود را تسلیم و مطیع صاحبش و ارابش نگرداند. نسبی گرایان نیز از اطاعت خدایی که راستی مطلق است گریزان هستند و دست به هر ترفند هوشمندنمایانه، فروتن نمایانه ای می زنند تا خودمختار و بی مسولانه زیست کرده، زندگی، انرژی، قابلیتها و داراییهای خود را صرف امیال شهوانی و گناه آلود خود نمایند.

 نسبی گرایی مردم را در بند نگاه می دارد.

اجتناب از روبرو شدن حقیقت ما را در گناهان و بردگی نگاه می دارد. حقیقت که کلام خدا وعده آزادی را بوسیله آن به ما بخشیده است.

«ایشان را به راستی خود تقدیس نما. کلام تو راستی است» (یوحنا 17: 17)

«پس عیسی به یهودیانی که بدو ایمان آوردند، گفت: اگر شما در کلام من بمانید، فی الحقیقه شاگرد من خواهید شد، و حق را خواهید شناخت و حق شما را آزاد خواهد کرد.» (یوحنا 8: 31- 32)

پولس می گوید ایشان هلاک خواهند شد «از آنجا که محبت راستی را نپذیرفتند تا نجات یابند»(دوم تساولونیکیان2: 10)

هر عقیده و جهانبینی که بدان معتقد هستیم، پی آمدی دارد که باید متحمل شویم. صرف جهت یک عقیده بی ضرر در این دنیا نیست، بلکه آنچه جهانبینی ما را در این دنیا شکل می دهد، ابدیت ما را نیز تعیین می کند.

 خردستیزی

مبشر، بیلی ساندی که در سال 1935 فوت کرد گفت: اگر یک میلیون دلار پول داشتم، 999.999$ آن را به کلیسا و تنها یک دلار آن را به آموزش و پرورش می دادم. اگر کلیسا وظیفه تعلیم و تربیت را بر عهده داشت، این ایده بدی نبود ولی متاسفانه نه منظور او این بود و نه کلیسا میانه خوبی با آموزش و پرورش دارد. این صدای میلوینها تن است که به خرد در سفر پیروی خدا اعتماد نکرده، با آن به ستیز می پردازند.

درون گرایی (ذهن گرایی) که خود را متعهد به حقیقت عینی و مطلق نمی داند، اهمیت فکر را در پرورش و پیروی امیال شخصی مهم می داند و عمل گرایی، تفکر و اندیشه را وسیله ای مفید برای انجام کارها مفید می شمارد اما هر دو ساختار فکری فراموش می کنند که اعتراف کنند که تفکر و اندیشه هدیه خدا است و باید به حقیقت مطلق، به خدای راستی باور داشت و آن را همگون افکار، اندیشه، نظرات و اعمال خود قرار دهیم. آنها به اندیشه اهمیت می دهند اما اندیشه ای که روی خود را از حقیقت بر گردانده، راستی را دوست نمی دارد.

البته وجود چنین باوری که در کلیسا حاکی از مشکلی است که این گروه وا داشته تا چنین واکنش شدیدی در برابر خرد و اندیشه مسیحی داشته باشند. غرور، بی توجهی به زندگی عملی مسیحی و شقاقها و غیره، دلیلی بوده است که در طی تاریخ بسیاری خود را از دخالت خرد و ایمان، دور سازند. برای بسیاری از این افراد خرد، دشمن احساسات و قلب صادق و متعهد است. البته اندیشیدن بدون تعهد و قلب صادق و فروتن، دانش اندوختن بدون تواضع و افتادگی و محبت، مردود است. اما نیاندیشیدن و خرد ستیزی چاره کار نیست. مبارزه با روشن فکری و خردمندی دوای درد نیست. به عاریه گرفتن چنین روحیه و موضعی، در نهایت نسلی را بوجود خواهد آورد که قادر به باندیشیدن صحیح و تفکر در باب کتاب مقدس نیست. نسلی که این قابلیت و استعداد را که خود کلام را خوانده(در بخش اول خواندن و اندیشیدن را یک دانستیم)، فهمیده و آن را تفسیر کند از کف خواهد داد. شاید لازم نباشد که مشکلات، معذلات و نافرجام هایی که چنین روشی ببار خواهد را توضیح دهم. برداشتهای سطحی و نادرست، بدعتها و سوتفاهمها، شقاقها و تولید اناجیل ناراستین و زایش مدیریتهای استبدادی در کلیسا که حق رای مسائل روحانی و تفسیر کتاب مقدسی را انحصاری خواهند دانست.

محصول نهایی تاریکی جهالت است زیرا که چشمان خود را به مکاشفه خدا می بندیم، مکاشفه ای که در قالب یک کتاب، کتابی که توسط نویسندگانی که از خدا الهام یافتند تا دانش الهی را برای ما به نگارش درآورند، کتابی که جهت فهمیدن حقایقی که در خود جای داده است نیازمند اندیشیدن صحیح است.

پولس رسول در خصوص این مکاشفه الهی می گوید:»این سر از راه کشف بر من اعلام شد، چنانکه مختصرا پیش نوشتم. و از مطالعه آن می توانید ادراک مرا در سر مسیح بفهمید» (افسسیان 3: 3- 4)

بنابراین خواندن بدون اندیشیدن وجود ندارد و اندیشیدن بدون روحانیت را نمی توان با نخواندن و نااندیشیدن و خردستیزی درمان کرد بلکه اندیشه همراه با دعا و تعهد در زندگی روحانی و فروتنی چاره کار است. منطق و اندیشه قدرت شکستن قلعه های گناه را ندارد.

یکی دیگر از اعتراضاتی که این گروه بر اندیشیدن و استفاده از خرد در زندگی مسیحی و حتی خدمت بشارت بیان میکنند این است که با منطق و اندیشه نمی توان خدا را خدمت کرد و در حقیقت خرد نمی تواند وسیله ای توانا و مفید در درستان خدا برای جلال نام وی، گسترش ملکوت او و نجات جانها باشد.

 ایشان به کتاب مقدس رجوع می کنند:»زیرا اسلحه جنگ ما جسمانی نیست بلکه نزد خدا قادر است برای انهدام قلعه ها، که خیالات و هر بلندی را که خود را به خلاف معرفت خدا می افرازد، به زیر می افکنیم و هر فکری را به اطاعت مسیح اسیر می سازیم.»(دوم قرنتیان 10: 4- 5)

البته اگر یک مسیحی تنها به منطق تکیه کند و روح خدا و وقت او را نادیده انگارد، چنین وسیله ای بوسیله خدا بکار نخواهد رفت.  اما منطقی که در خدمت خدا است وسیله و قالبی است که او استفاده خواهد کرد تا قلوب را متقعاد و روح ها را مطیع گرداند. «پس پولس بر حسب عادت خود، نزد ایشان داخل شده، در سه سبت با ایشان از کتاب مباحثه می کرد. و واضح و مبین می ساخت که (لازم بود مسیح زحمت بیند و از مردگان برخیزد و عیسی که خبر او را به شما می دهم، این مسیح است) و بعضی از ایشان قبول کردند و با پولس و سیلاس متحد شدند و از یونانیان خداترس، گروهی عظیم و از زنان شریف، عددی کثیر» (اعمال رسولان7: 2- 4)

در ترجمه مژده برای عصر جدید بجای واژه «قبول کردند» از واژه «متقاعد شدند» استفاده می کند.  این قانع شدن در قالب مباجثه منطقی همراه با قوت روح خدا واقع شد. خرد و اندیشه، چون سیمی است که از میان آن روح القدس چون الکتریسته جاری شده، شخصی را که شنونده است و در مباحثه و اندیشیدن شریک می گردد متقاعد ساخته، ایمان نجات بخش را بوجود می آورد.

استفاده از کتاب مقدس جهت پشتیبانی از خردستیزی

خردستیزانی که مخالف اندیشیدن و استفاده گسترده از ذهن و اندیشه مسیحی هستند به بخشهایی از کتاب مقدس رجوع می کنند و با استناد بر این آیات در تلاش هستند تا در مباحثه (اندیشمندانه) خود پیروز گردند.

«پس آن هفتاد با خرمی برگشته، گفتند: ای خداوند، دیوها هم به اسم تو اطاعت می کنند. بدشان گفت: من شیطان را دیدم که چون برق از آسمان می افتد. اینک شما را قوت می بخشم که ماران و عقربها و تمامی قوت دمشان را پایمال کنید و چیزی به شما ضرر هرگز نخواهد رسانید. ولی از این شادی مکنید که ارواح اطاعت شما می کنند بلکه بیشتر شاد باشید که نامهای شما در آسمان مرقوم است. در همان ساعت، عیسی در روح وجد نموده گفت: ای پدر مالک آسمان و زمین، تو را سپاس می کنم که این امور را از دانایان و خردمندان مخفی داشتی و بر کودکان مکشوف ساختی.

 بلی ای پدر، چونکه همچنین منظور نظر تو افتاد. و بسوی شاگردان توجه نموده گفت:همه چیز را پدر به من سپرده است.و هیچ کس نمی شناسد که پسر کیست، جز پدر و نه که پدر کیست، غیر از پسر و هرکه پسر بخواهد برای او مکشوف سازد. و در خلوت به شاگردان خود خود التفات فرموده گفت: خوشبحال چشمانی که آنچه شما می بینید، می بینند. زیرا که می گویم بسا انبیا و پادشاهان می خواستند آنچه شما می بینید، بنگرند و ندیدند و آنچه شما می شنوید، بشنوند و نشنیدند.» (لوقا 10: 17 -24)

در حقیقت تنها دو متن در کل اناجیل است که از شادی مسیح به ما گزارش می دهد. بخش اول مربوط به مرگ ایلعازر می شود که عیسی مسیح شادی کرد زیرا که این فرصت را یافته بود که شاهد بوجود آمدن ایمان در قلوب حضار گردد (یوحنا 11: 14- 15) و بخش بعد زمانی است که عیسی مسیح از مخفی نگاه داشتن امور ملکوت آسمان را از دانایان و خردمندان صحبت می کند، اموری که تنها به کودکان مکشوف گشته است.

(متن فوق)  نخستین پرسشی که پس از مطالعه متن فوق باید پرسیده شود این است که آن چه بود که مسیح از مخفی نگاه داشتن آن وجد نمی نمود؟

از مطالعه متن چنین بر می آید که عیسی مسیح از انجیل ملکوت و گواهی و شهادت بر این انجیل توسط موعظه به کار عیسی، آن چیزی بود که وی را خوشحال نمود.  شاگردان از ماموریتی که برای موعظه انجیل و نزدیک شدن ملکوت آسمان رفته بودند بازگشتند و گزارش پیروزی هایی را که در این ماموریت کسب کرده بودند را به مسیح می دادند. ملکوت آسمان که برای گروهی مخفی بود و آن را نمی دیدند. این آن اموری است که مسیح از آن صحبت می کند که برای دانایان و خردمندان مخفی است. مسیح آن کسی که است که ملکوت خدا را برقرار می کند. این ملکوت با ظهور عیسی مسیح آغاز گشت و زمانی خواهد رسید که این پادشاهی آسمان جهانی خواهد شد. پادشاه این ملکوت از چشمان بسیاری مخفی بود، بسیاری اهمیت و ارزش او را نمی دانستند و نمی دیدند، مسیحی که، پادشاهی که انبیا در گذشته در انتظار او و مشتاق ملاقات وی بودند و به همین گونه در آیات بعدی مشخص می شود که هویت پدر و پسر هم بخشی از آن مکاشفه است که به برخی آشکار و از گروهی مخفی نگاه داشته شده است.

اما پرسشی که پاسخ به ما ما را در فهم بهتر این متن کمک خواهد کرد این است که، از چه کسانی این مکاشفه پنهان و به چه کسانی آشکار گردیده است؟

مطمئنا منظور عیسی از کودکان، نوزادان شش ماهه که قدرت تفکر و تعقل ندارند نیست، بلکه منظور وی شاگردن است. توجه داشته باشیم که دانانیان و خردمندانی که مسیح بیان می کند به معنی عداوت او با خردمندان و یا دید منفی کلام در مورد روشن فکران نیست. زیرا در جایی دیگر مسیح می فرماید:

«لهذا حال انبیا و حکما، و کاتبان نزد شما می فرستم و بعضی را خواهید کشت و به دار خواهید کشید و بعضی را در کنایس خود تازیانه زده، از شهر به شهر خواهید راند» (متی 23: 34)

این گروه که ماموران ارسالی مسیح هستند لعنت نشده اند بنابراین اینکه بگوییم همه خردمندان منظور نظر عیسی بوده است، درست نمی باشد. در کنار آن گروه دیگر که کودکان نامیده شده اند، صفتی نیست که در تمام کتاب مقدس به یک معنی بکار رفته باشد، پولس رسول در رسالات خود از خطر کودک باقی ماندن در ایمان صحبت می کند و از خوانندگان خود می طلبد تا در مسیح رشد کنند. (افسسیان 4: 1- 4) (اول قرنتیان 14: 20)

اما از استعمال واژه کودکان در جایهای دیگر توسط عیسی مسیح و اشاره او به فروتنی که کودکان تصویر و مظهر فروتنی هستند که به نیازمند بودن خودشان واقف هستند، اینگونه بر می آید که اینجا هم مسیح به همین منظور از واژه کودکان بهره برده است. در مقابل فروتنی، گروه دیگر کسانی هستند که به کمک دیگران نیازی ندارند و گمان می برند که خود همه چیز را می دانند. و چنین روحیه ای غرور را در شخص ایجاد کرده، وی را وا می دارد تا گوشهای خود را به حقیقت ببندد. این کلید وجد عیسی مسیح است که اکنون بیشتر آن را در آیه بعدی بررسی خواهیم کرد.

«کجا است حکیم؟ کجا کاتب؟ کجا مباحث این دنیا؟ مگر خدا حکمت جهان را جهالت نگردانیده است؟»

 (اول قرنتیان 1: 20)

اجازه بدهید پیش از آنکه بیشتر در مورد متن انجیل لوقا صحبت کنیم، به کتاب قرنتیان، قسمتی که به همین مطلب می پردازد متمرکز شویم. پولس رسول در( اول قرنتیان 1:  19)، از اشعیا نبی نقل قول می کند: «بنابراین اینک من بار دیگر با این قوم عمل عجیب و غریب بجا خواهیم آورد و حکمت حکیمان ایشان باطل و فهم فهیمان ایشان مستور خواهد شد» (اشعیا 29: 14)

واژگان برابر یونانی «حکیمان» و «فهم» که در کتاب اشعیا استعمال شده، با واژگان بکار گرفته شده در انجیل

( لوقا1: 21 ) یکی است. بنظر می آید که هر دو متن به یک نوعی از حکمت اشاره می کنند که ما را از خدا دور میسازد. پولس رسول نیز چون عیسی مسیح به حکمتی که پنهان است اشاره می کند. «زیرا که چون برحسب حکمت خدا، جهان از حکمت خود به معرفت خدا نرسید، خدا بدین رضا داد که بوسیله جهالت موعظه، ایمانداران را نجات بخشد»

 (اول قرنتیان 1: 21) به عبارتی دیگر خدا اینگونه اراده کرده که حکمت انسانی طریق رسیدن به خدا نباشد و حکمت الهی که از چشمان پوشیده است طریق نجات باشد.

پولس رسول ادامه می دهد: «بلکه حکمت خدا را در سری بیان می کنیم، یعنی آن حکمت مخفی را که خدا پیش از دهها برای جلال ما مقدر فرمود، که احدی از روسای این عالم آن را ندانست زیرا اگر می دانستند خداوند جلال را مصلوب نمی کردند.» (اول قرنتیان 2: 7- 8)

حکمت خدا از نوع حکمت این جهان نیست، بنابراین روسای جهان قادر به دیدن و درک این حکمت نیستند.

 و پولس در ادامه می گوید:»زیرا ای برادران دعوت خود را ملاحظه نمایید که بسیاری بحسب جسم حکیم نیستند و بسیاری توانا نیستن و بسیاری شریف نیستن. بلکه خدا جهال جهان را برگزید تا حکماً را رسوا سازد و خدا ناتوانان عالم را برگزید تا توانایان را رسوا سازد. و خسیسان دنیا و محقران را خدا برگزید، بلکه نیستیها را تا هستیها را باطل گرداند. » (اول قرنتیان 1: 26- 28) مشخصا پولس رسول در باب همان مطلبی سخن می گوید که عیسی مسیح به شاگردان فرمود.

 دو نوع حکمت، دو شخص متفاوت

پولس رسول در استعمال واژه حکمت، هم معنی منفی در ذهن داشت و هم مثبت. زاویه مثبت که این واژه در بر دارد:

–          وعظ مسیح مصلوب، «حکمت خداست» (اول قرنتیان 1: 24)

–          مسیح خود «حکمت از جانب خدا» گشت.(30)

–          حکمتی بیان می کنیم نزد کاملین، اما حکمتی که از این عالم نیست و نه از روسای این عالم که زایل می گردند. (2: 6)

–          حکمت خدا را در سری بیان می کنیم، یعنی آن حکمت مخفی را که خدا پیش از ده ها برای جلال ما مقدر فرمود. (2: 7)

در بخش دیگر به بار منفی که برای نوع دیگری از حکمت قائل است می پردازد.

–          زیرا که مسیح مرا فرستاد، نه تا تعمید دهم بلکه تا بشارت رسانم، نه به حکمت کلام مبادا صلیب مسیح باطل شود. ( 1: 17)

–          کجاست حکیم؟ کجا کاتب؟ کجا مباحث این دنیا؟ مگر خدا حکمت جهان را جهالت نگردانیده است؟ (20)

–          یونانیان طالب حکمت هستند اما ما به مسیح مصلوب وعظ می کنیم  : ( 22و  23)

چه تفاوتی بین حکمتی که پولس رد می کند و حکمتی که او دوست دارد وجود دارد؟ او با نامگذاری آنها فرق اساسی آنها را بیان می کند. حمکت انسانی، حمکت دنیا در مقابل حکمت خدا. و تفاوت اصلی این دو حکمت این است که حکمت انسانی، صلیب مسیح را رد می کند اما حکمت خدا به معنی صلیب و مقصود آن اهمیت می دهد. و زمانی که آن به اصطلاح حکمت صلیب مسیح را نادیده و بی ارزش می شمارد، پولس رسول آن را حماقت می نامد.بنابراین صلیب مسیح آن متمایز کننده و جدا کننده بین حکمت انسانی و الهی است.آنچه باعث می شود که حکمت انسانی صلیب مسیح را خار بشمارد، این است که صلیب انسان را فروتن کرده و فیض خدا را بالا می برد. انسان را افتاده و سقوط کرده انگاشته و حکمت الهی فیض خدا را که احیا کننده و نجات دهنده انسان گناهکار است را بلند می کند. حکمت الهی صلیب را بالا می برد به این خاطر که وفاداری خدا برای نجات انسان را به تصویر می کشد.

اجازه بدهید به بخش دیگری از کلام برویم و راه کسب حکمت را در فروتنی را بیاموزیم. حکمتی الهی که ما را به شناخت وی و فیض عظیمش نائل خواهد ساخت.

«اما درباره قربانی های بتها، می دانیم که همه علم داریم. علم باعث تکبر است، لکن محبت بنا می کند. اگر کسی گمان برد که چیزی می داند، هنوز هیچ نمی داند، بطوری که باید دانست. اما اگر کسی خدا را محبت نماید، نزد او معروف می باشد» (اول قرنتیان 8: 1- 3)

نخست پولس رسول در مورد این صحبت می کند که آیا یک مسیحی می تواند گوشتی را که تقدیم به بتها گشته است را بخورد؟ او سپس ادامه داده می گوید که می دانیم که بتها وجود خارجی ندارد و تنها یک خدا است. این دانش (علم بر این که بتها وجود ندارند) یک حقیقت است اما این دانش باعث گشته بود برخی در قرنتس مغرور گردند. از کجا این را می دانیم؟ از آنجایی که برخی در قرنتس با دانش بر اینکه بتها خدای واقعی نیستند، از این دانش استفاده کرده، گوشتهای قربانی را می خوردند و در این کار هیچ توجه ای به ایمانداران ضعیف نیز نداشتند. او می گوید که همه این دانش را ندارند و اجازه ندهید که شما واقف بر این امر هستند، کارهای شما باعث لغزش این اشخاص گردد. بنابراین مشکل در قرنتس این بود که دانش، باعث غرور می گشت و غرور محبت را در بین ایشان خفه می کرد. بنابراین:  «علم باعث تکبر است، لکن محبت بنا می کند.»

دانش را کسب می کنیم اما محبت را می بخشیم و کسب کردن و مالک چیزی شدن ما را در معرض غرور قرار می دهد اما محبت که از خودگذشتگی است چنین عمل نمی کند. دانشی که محبت را دست کم بگیرد و خود را از دیگران جدا سازد، دانشی نیست که باعث بنا است بلکه تنها باعث غرور شخص و در نهایت عاملی مخربی در شخصیت ایماندار میگردد. دانش بدون محبت چون شخصی است که وسایل جراحی به دستهای او داده شده است و بجای اینکه به بیمار رسیدگی کند و  از این وسایل جهت شفای بیمار بهره بگیرد، اعضای بدن او را که سالم هستند و نیازی به جراحی ندارند از تنش جدا سازد.

او در این آیات محبت به دیگران و محبت خدا را در مقابل و در ارتباط مستقیم با دانش واقعی قرار می دهد. مقصود دانش، محبت خدا و مردم است و اگر دانش ما یکی از این دو را نادیده گرفته و کم اهمیت بشمارد، آن دانش واقعی نیست. و وقتی او می گوید که نزد خدا معروف خواهید بود، به این معنی است که محبت خدا، و نه دانش بدون محبت، نشانه این است که شما برگزیدگان خدا هستید. بنابراین اگر در شما محبت باشد، و برای بنای یکدیگر اهمیت قائل باشید، این بدان معنی خواهد بود که شما از آن مسیح هستید و در محبت او رفتار می کنید.

اما راه حل فرار از غرور ناشی از دانش این نیست که دانش را ترک کنیم. اگر پولس به ما می آموزد که می تواند در محبت دانش داشت و بیاد آورد که ما برگزدیگان توسط خدا هستیم و در این برگزیدیگی بلاشرط می باشد و در خود نیکویی نداریم که ما را شخصی با ارزش بسازد، بنابراین باید طریقی باشد تا در این دانش و محبت زندگی کرد، بدون اینکه دانش را ترک نماییم. ترک دانش و نادیده گرفتن علم الهی به معنی عدم توجه به محبت خدا بوده، خود مخرب است. «قوم من به سبب عدم معرفت اسیر شده اند …» (اشعیا 5: 13)

برخی گمان می برند که تنها داشتن غیرت برای خداوند کافی است اما کتاب مقدس به ما یاد می دهد که شخص می تواند برای خدا غیرت داشته باشد اما نجات نیافته باشد. (رومیان10: 1) و در همان حال هم به نوعی می گوید که اگر نجات داشته باشی نمی توانی برای خدا غریت نداشته باشی.( اول قرنتیان16: 22) (مکاشفه3: 16)

پولس رسول می فرماید:»برای خدا غیرت دارند لکن نه از روی معرفت» (رومیان 10: 2)

غریتی که بدون دانش است، نجات بخش نخواهد بود. او در آیه پیشین برای نجات آنها دعا می کند:

«ای برادران خوشی دل من و دعا ی من نزد خدا جهت اسرائیل برای نجات ایشان است. (رومیان10: 1)

بنابراین معرفت و دانشی است که یهودیان غیور را نجات می دهد. و این معرفت و دانش نه تنها باعث نجات است بلکه در محبت شخصیت مسیحی ما را تثبیت می کند.

 هرگاه جلال خدا را بیشتر ببینیم، او را نیز بیشتر محبت می کنیم. در این راستا دانش آموختن در الهیات و مطالعات خداشناسی، چیز نیکویی است اگر همراه با محبت خدا باشد.

برگفته از کتاب بیاندیش از دکتر جان پایپر

ترجمه و تلخیص : ادوین کشیش آبنوس

دسامبر 2012

Leave a Reply